این مقاله دست نوشتهای است از خانم دکتر مهدیه اسدی مقدم که در قالب تمثیل به نگرش انسان به مرگ و تاثیر آن در زندگی میپردازد.
مرگ یا زندگی کدام یک را انتخاب خواهیم کرد؟
در روزگار قدیم 2 برادر بودند که به سختی کار میکردند و بسیار ثروتمند بودند. روزی راهی سفری شدند و در راه به کاروانسرایی متروک در کنار قبرستانی رسیدند. از آنجایی که شب بود و تا روستای بعدی راهی طولانی در پیش بود تصمیم گرفتند شب را در آنجا سپری کنند.
داخل کاروانسرا به جز پیرمردی که زنگولهای کوچک به دست داشت کسی نبود. از پیرمرد درباره آن زنگوله پرسیدند و او پاسخ داد: من پیام آور مرگ هستم. کار من این است که به در خانه افرادی بروم که قرار است بمیرند و این زنگوله را 3 مرتبه به صدا درآورم. این عمل علامتی است به این معنی که وقت مرگ آنها فرا رسیده است.
دو برادر بسیار متعجب شدند و با خود فکر کردند که احتمالا پیرمرد دیوانه است. پیرمرد از نگاهشان متوجه شد و گفت من میدانم حرفهایم را باور نکردید اما بدانید که هفته آینده هردوی شما خواهید مرد. زمانش که فرا برسد خود متوجه میشوید. پیرمرد این را گفت و ناگهان از پیش چشمان آن دو برادر ناپدید شد.
سپیده که دمید دو برادر به سفر خود ادامه دادند اما هردو به فکر فرو رفته بودند و به شدت گرفته بودند. حرفهای پیرمرد در ذهن برادر بزرگتر اثر کرده بود و با خود میاندیشید این همه سال کار کردم، پس انداز کردم، ولی چه فایدهای دارد وقتی چند روزی بیشتر از عمرم باقی نمانده است.
این تفکرات باعث شد برادر بزرگ اشتهایش را از دست بدهد و به درستی نتواند بخوابد و نهایتا بیمار شود. روز موعود فرا رسید و حال برادر بزرگ چنان وخیم بود که قادر به کوچکترین حرکتی نبود. او 3 بار صدای زنگوله پیرمرد را شنید و فوت کرد.
پس از مرگ برادر بزرگتر، برادر کوچکتر یاد پیرمرد افتاد و حرفهای او حسابی بر دلش سنگینی کرد. او نیز با خود میاندیشید که پس از این همه کار و مشقت و پسانداز کردنها حالا باید بمیرم. پس فایده دردسرهایی که کشیدم و پولهایی که جمع کردم چه بود در حالی که فقط چند روز از عمرم باقی مانده است. آنگاه با خود گفت نباید وقتم را تلف کنم. باید مالم را در میان مردم نیازمند تقسیم کنم تا خیالم راحت باشد که پولهایم درد عدهای نیازمند را دوا کرده است.
چند روز گذشت برادر کوچکتر در حال بخشش به فقرا بود. همه از سخاوت او به وجد آمده بودند لذا تصمیم گرفتند به افتخار او جشنی برپا کنند. جشنی بزرگ برپا شد. مردم شهر و روستاهای اطراف میآمدند و دست بخشنده او را به مهر میفشردند. ساز و دهل میزدند و دست افشانی میکردند و صدای جشن همه فضا را پر کرده بود.
در همین حین پیرمرد با زنگوله کوچک خود از راه رسید و دید سر و صدای زیادی بر پا است. اما او باید کارش را انجام میداد تا جایی که میتوانست خود را به در خانه برادر کوچکتر نزدیک کرد و سه مرتبه زنگوله را به صدا درآورد. هیچ کس متوجه صدای زنگوله پیرمرد نشد. مردم گمان کردند که او هم یکی از نوازندگان است. برادر کوچکتر چنان گرم گفتگو با مردم بود که اصلا متوجه حضور پیرمرد نشد. پیرمرد آنقدر زنگولهاش را تکان داد که دیگر خسته شد و تصمیم گرفت آنجا را ترک کند و برود.
برادر کوچکتر از همیشه مشغولتر بود. بسیاری از مردم برای گرفتن کمک یا مشورت به او رجوع میکردند. چنان گرم کار و گفت و گو با مردم بود که فرصت فکرکردن به آن پیرمرد و زنگش را نداشت. روزی حین استراحت با خود گفت راستی آن پیرمرد چه شد؟ از او هیچ خبری نیست بهقدری مشغول بودم که به کل او را فراموش کردم! زیرا فرصت فکر کردن به پیرمرد و زنگوله او را ندارم و هنوز هستند آدمهایی که نیازمند کمک من هستند و بهتر است به این آدمها فکر کنم تا به آن پیرمرد.
نگرش انسان به مرگ و تاثیر آن در زندگی
هدف از نقل این داستان این بود که درسهای بسیاری برای آموختن دارد. همه ما از بزرگترها این قول معروف را شنیدهایم که شتر مرگ در هر خانهای خواهد خوابید و همه سرانجام ناگزیر طعم مرگ را خواهیم چشید.
اما نکتهای که در این میان حائز اهمیت است نگرش و واکنش ما نسبت به این حقیقت است. اینکه مانند برادر بزرگتر رفتار میکنیم یا برادر کوچکتر. بعضی از انسانها در برابر این حقیقت کمر خم میکنند و میشکنند، دچار اختلالات عصبی میشوند و تن به مرگ میدهند.
نقطه مقابل این برخورد راهکار برادر کوچکتر است. او هم از اجل معدوم و مقدرش ترسید اما تصمیم گرفت به جای قبول شکست و مرگ دست به کاری بزند و زندگیاش را تبدیل به زندگیای کامل و ابدی کند.
نکته قابل تامل دیگر این است که تنها یک فکر منجر به تفاوت واکنش دو برادر شد. بین ما و بیداری فقط یک پلک زدن فاصله است. در این داستان مال و دارایی نماد تمامی چیزهایی است که انسان در زندگی میاندوزد و تنها مادیات مد نظر نیست.
این دارایی گاهی میتواند مجموعه مجلههای قدیمی باشد که نه آنها را میخوانیم نه حاضریم دور بیندازیم. گاهی احساساتی منفی است که در خود ذخیره کردیم و با وجود اینکه مثل خوره روحمان را میسایند و میخراشند حاضر نیستیم از آنها دست بکشیم. مثلا از کسی رنجشی دیدیم و چند سال این آزردگی را با خود نگه میداریم و حاضر نیستیم او را ببخشیم و رها شویم.
عمل برادر کوچکتر در این تمثیل نماد کردار نیک است. کرداری که حال و هوای خوب به زندگی به انسان میدهد و به روح وسعت و ژرفا میبخشد. خداوند دل انسانهای بخشنده را شاد میکند. بخشش عمر جاودانه میبخشد چون دل انسان بخشنده دلی است که به عشق زنده است.
مرگ هیچ نفوذی بر زندگی تمام و کمال انسان ندارد و زندگی کامل فقط در عشق و بخشش شکوفا میشود. بیداری همچون گلی زیبا است که تنها در عشق و بخشش و آگاهی شکوفا میشود. بیداری حاصل انزوا و گوشهگیری و درنیامیختن با زندگی نیست. اگر فرار کنیم و سالهای سال به دامنه کوهها رفته و انزوا پیشه کنیم در واقع خود را از زندگی محروم کردهایم. رشد حاصل انزوا و مردم گریزی نیست رشد حاصل عشق و آگاهی و بخشش است. در کتاب اسرارالتوحید حکایتی نقل شده از شیخ ابوسعید ابوالخیر که شنیدنی است:
«شیخ ما رو گفتند فلان کس به روی آب راه میرود گفت:کار آسانی است قورباغه نیز میتواند روی آب راه برود. گفتند فلان کس در هوا می پرد گفت: کار آسانی است مگس نیز در هوا میپرد. گفتند فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می رود گفت: شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب میرود. اینها را چندان قیمتی نیست. آنکس قیمتی ست که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخورد و بخوابد و بخرد و بفروشد و در بازار در میان خلق داد و ستد کند و با خلق درآمیزد و با وجود تمام اینها یک لحظه از خدا غافل نباشد.»
انسان به همان میزانی که از عشق و آگاهی و بخشش برخوردار است رشد یافتهتر هم میشود. هرچه بیشتر ببخشد، هرچه بیشتر دیگران را دوست داشته بدارد، هرچه بیشتر دیگران را در آغوش بگیرید، خرسندتر خواهد بود.
مهم نیست چه چیزی را میبخشید. مهم این است که از دارایی خود میبخشید. و همان داراییها بیشتر خواهند شد. اگر خوبیهای کسی را تحسین کنی خوبیهای تو بیشتر به چشم خواهد آمد. اگر عشق بدهی عشقی بیشتر دریافت میکنی. اگر برای دیگران وقت بگذاری دیگران نیز برای تو وقت خواهند گذاشت.
هنگامی که عاشقانه و آگاهانه زندگی میکنی و میبخشی زندگیات به ضیافت الهی تبدیل میشود. همانطور که بیرون خانه برادر کوچکتر ضیافتی بزرگ برپا بود بدین سان هنگامی که گرایشات و احساسات منفی بر در خانه وجود تو ظاهر میشوند هرگز نمیتوانند صدای خود را به گوش تو برسانند.
انرژی مثبت مانع گرایشات و احساسات منفی میشود و چاره ای ندارند جز آنکه از در خانه دل و جان دور شوند. در اینصورت آنقدر گرم زندگی میشوی که سرمای مرگ نمیتواند تو را بلرزاند. همواره به یاد داشته باش که جاذبهای عظیم همچون جاذبه مغناطیسی پیرامون دل تو در گردش است. با همین جاذبه میتوانیم هر چیزی را جذب کنیم. عشق، ثروت، لذت، زیبایی، معرفت، شادمانی و … این جاذبه را خدا به دل انسان بخشیده است اگر دل خود را صادقانه با خدا در میان بگذاری غمهایش را میشوید و آن را پر از شادمانی میکند.