در این مقاله در باب عشق و ماهیت آن از منظر روانشناسی صحبت می کنم. به لائوتزو می گوید: بجوئید، هرگز آن را نخواهید یافت، از جستجو بمانید، بی درنگ در کنارتان خواهد بود.
در این جملات نکته ای عمیق نهفته است. یکی به بیداری نشستن و آسوده بودن و اعتماد کردن و خود را به جریان زندگی سپردن و به مقصد رسیدن و در این میان تنها فرق ما با بودا در این است که او بیدار بود و ما خوابیم.
چه زیبا فرمود محمد مصطفی (ص) الناس نیامٌ فاذا ماتوا فاانتَبِهوا: مردم خوابند، وقتی می میرند بیدار و متنبه می شوند.
رابرت اشتنبرگ کتابی به نام قصه عشق دارد ( love is story) که علی اصغر بهرامی آن را منتشر کرده است. او می گوید که ما آدم ها یکسری داستان را در زندگی خود تکرار می کنیم و نام آن را عشق می گذاریم.
از آنجایی که زندگی ما دارای ابعاد بی شماری است و این انسان لایه لایه خلق شده و تنوع طلب و با حالات گوناگون می باشد (خُلِقَ الانسانُ هلوئا) پس عشق هم که حالتی است از احوالات او می تواند تعاریف و مصادیق گوناگونی داشته باشد و تحلیل آن نیازمند ورود به ابعاد بیولوژیک، سایکولوژیک، سوشیولوژیک و اسپری جوآل می باشد.
بنابراین عشق می تواند هم حالت فیزیکی و بیولوژیک داشته باشد هم حالت روانی و هم حالتی ناشی از تحولات اجتماعی و هم حالت و ویژگی معنوی.
اگر عشق را بالا رفتن اکسی توسین و پروژسترون و تسترون بدانیم پس حالت و تحولی مادی شده و در بند هورمون ها است اما همین عشق اگر منجر به حرکتی انقلابی و مردمی شود مانند پیدایش انقلاب های معاصر، پس پدیده ی سوشیولوژیک و اجتماعی است.
بنابراین عشق هم هماهنگ ذات و درون مایه حرکات بشری لایه لایه بوده و پدیده ای نسبی می باشد. وقتی اشتنبرگ می گوید عشق پدیده ای است قصه گون از داستان هایی که بشر خلق کرده، منظورش این نیست که عشق نمی تواند ناشی از هورمون ها باشد بلکه تأثیرات هورمون ها حالاتی را در بشر خلق کرد که او مجموعه داستان های اجتماعی، اخلاقی، عرفانی و روانی را رقم زد و آن داستان ها دست به دست شدند و اکنون مفهومی در ذهن ما به وجود آورده از عشق که می تواند دارای مفهومی مثل: بی قراری، بی خوابی، تغییر و تحول و رسیدن به رضایت یا آرامش یا عین بی قراری و اضطراب باشد.
پس ما در داستان هایی که می خوانیم حالات و تأثیرات عشق را در ابناء بشر می خوانیم و آنها را یک بار دیگر به شیوه ای جدید در زندگی خود تجربه می کنیم.
در مثنوی هم از جناب مولانا که به حضرت عشق مشهود شده می خوانیم که عشق عنصری است گونهگون شکل و لاعلاج که هم درد است و هم درمان و اگر کسی به حقیقت عاشق شد و تجربه عشق برایش پدید آمد، آنگاه دارو هم جوابش نخواهد داد (داستان اول) و از طرفی در داستان پایانی مثنوی می خوانیم که مولانا می گوید انسان از هر آنچه تحریم شود به آن حریص می شود (الانسان حریصٌ مُنِع) و داستان سفر سه پسر پادشاه را مطرح می نماید. تأثیری که عشق در جان 3 برادر می گذارد بسیار متنوع و متفاوت است و داستان بسیار آموزنده که گاهی عشق تا مغز استخوان را می سوزاند و فرد کاملاً فنا می شود. گاهی عشق سبب زیرکی موقت شده و منافع می آفریند.
و گاهی عشق انسان را تا مرز معصومیت اولیه پیش می برد و در اینجاست که دیگر عشق معشوق را از فرآیند سه گانه خود خارج می کند. (عشق – عاشق – معشوق)
عاشق می ماند و عشق کم کم به مرحله کامل خود یعنی حذف عاشق می رسد و فقط عشق می ماند و بس.
طرحواره شهید
یکی از طرحواره هایی که در عشق موجود است طرحواره شهید است که فرد در این حال از جان کالبد خود می گذرد. در یونان باستان در داستان آرکتایپ ها می خوانیم که زئوس با دخترش پرسفون خوابید و فرزندش اُرفئوس به وجود آمد. “آوازی می خواند که همه ی موجودات مست می شوند.” (شبیه داستان داوود پیامبر در تورات که بعدها آمده)
از زمانی که اُرفئوس عاشق زنی می شود و آن زن در حال فرار از ماجرای یک شخصی که به او نظر داشته کشته می شود، اُرفئوس از عشق آن زن به جهان مردگان می رود و در آنجا از هادس (خدای مردگان) می خواهد تا معشوقه اش را به او برگرداند. هادس شرط می گذارد که اگر می خواهی او را ببری باید پیش بروی و هرگز رویت را به عقب برنگردانی. اما در راه به نزدیک درب خروج که رسیدند اُرفئوس طاقت نیاورد و از ترس آنکه معشوقه اش بماند و او برود، به عقب برگشت و قاعده را شکست. همسرش در دنیای هادس ماند و او برای همیشه از آنجا بیرون شد. او از این عشق اسطوره ای در کوی و دشت و شهر به شهر می گشت و آواز می خواند و شهره همگان بود.
زنان چون او را می دیدند و صدایش و داستان عاشقی را می شنیدند شیفته ی او می شدند (داستان یوسف پیامبر و زلیخا و زنان شهر که بعدها شکل می گیرد و در قرآن هم آمده) زنان وقتی از رسیدن و کامجویی کردن از اُرفئوس ناامید شدند تصمیم گرفتند او را بکشند و تکه تکه کنند. اما او هر بار که تکه تکه می شد دوباره زاده می شد. (پیدایش افکار رجعت و آئین دیونیزوسی در بودا و تناسخ هندوها)
بنابراین فراغ، جدایی و بازماندگی از معشوق سبب اسطوره شدن داستان های عشقی شده، گویی که اصلاً اگر وصل باشد داستان عشق بی معناست.
در کلام مولانا می خوانیم که: بمیرید، بمیرید، از این عشق بمیرید / در این عشق چو مردید، همه روح پذیرید.
و اُرفئوس دوباره زنده می شد، دوباره عشق تکرار می شد و داستان تکرار.
و همین طرحواره در داستان عیسی مسیح هم تکرار می گردد و بزرگان دین مسیح (البته نه دین امروزی تحریف شده بلکه استادان حقایق دست نخورده) هم این موضوع را تأیید می نمایند. در داستان منصور حلاج هم می گوید: عشق دو رکعت است.
و در آنجا هم پس از آنکه او را به صلیب کشیدند دستانش را قطع کردند و او با آن دست های قطع شده بر صورتش می کشید و می گفت: ركعتان في العشق، لا يَسُّهُ وضوئهما الّا بالدّم. نماز عشق دو رکعت است. وضو نمی گیرم برای آن دو رکعت الا با خون. در اینجا اشاره می کنم به جمله اروین یالوم که می گوید: اسطوره ها خود زاده اسطوره های دیگرند.
پس از گذشتن از دوران متأثر از فرهنگ مولا و مسیح و … می رسیم به عصر حاضر که طرحواره دیگری را در عشق مطرح می سازد. طرحواره های شطرنج و تدبیر.
مولانا می گوید: عشق یعنی قمار. عشق یعنی پاکباز بودن. آدم های امروز بین عشق و قدرت، عشق را سرکوب کرده و قدرت را انتخاب می نمایند. عاشق بودن یعنی ضعف و گرفتاری.
فیلم آتش بس با بازی مهناز افشار و محمدرضا گلزار
در این فیلم که طرحواره جنگ و تدبیر به تصویر کشیده شده است برخلاف اسطوره سازی های قدیمی که از عشق، فداکاری، شهادت، ایثار و ازخودگذشتگی را به تصویر می کشد؛ سعی می کند عشق را با اسطوره تفکر و قدرت و با بازی شطرنج و جا به جایی مهره های بازی به تصویر بکشد. بازی ای که در این فیلم مورد استقبال نسل معاصر قرار گرفت؛ بنابراین این گونه طرحواره های عشق مورد پسند نسلی است که به دنبال کسب جایگاه و قدرت می باشد. افرادی که زیاد درظاهر خود قدرت و موفقیت را فریاد می زنند دچار شدو و سایه عشق هستند و کسانی که در ظاهر زندگی خود به دنبال مادیات نیستند و از قدرت و تفکر مدرن خود را دور نموده اند در دنیای سایه های خود به شدت به دنبال قدرت و کسب توانمندی های دنیوی هستند. عشق در هر دو صورت متجلی می شود چه ظاهر و چه باطن. در ماجرای شیخ صنعان که پس از سال ها عبادت و تقدس نمایی به جایی سفر کرد و عاشق شد، مفهوم کامل دنیای سایه ها نمودار می گردد.
وقتی شیخ جامه می درد، قرآن می سوزاند و به مکتب معشوق می گراید دنیای شدو و سایه اش رونمایی می شود.
یونگ می گوید جهان ما اکنون به شدت آنیموسی شده و ما همیشه دنبال قمار کردن و عاشق شدن هستیم، در حالی که جهان ما برای اینکه بتواند از مشکلاتش عبور کند باید دست از دستمالی کردن جهان بردارد و باید زنانگی خود را بیدار نماید.
گفته اند که رسالت زمان ما رسیدن از عدد 3 به 4 است. در مکتب فیثاغورس اعتقاد داشتند که صفر و 1 و 2 عدد نیستند. لذا اعداد شمارشی از 3 شروع می شد و 3 مصداق فردیت مرد و 4 مصداق زوجیت و زن بوده.
پس در زمانی که همه چیز از مردان آغاز می شد او می گفت که رسالت ما رسیدن از 3 به 4 و از آنیموسی به آنیمایی است. حرکت از سمت نرینگی به مادینهگی است. آن وقت به جای دستکاری کردن دنیا می آییم و جهان را به بار می نشینیم و به تماشا سوگند می خوریم و به آغاز کلام. همچون اسطوره ای زیباروی که برای تولد فرزند زمین بارداری اش را جشن گرفته و منتظر می ماند تا گنج نهایی خود را به تماشا بنشیند.